پر کن ز آب توبه سوز حیاتت پیاله ام ساقی
بکش عقلم چه حاصل گر سلیمان تخت دارم
باد بر دست چیره بر خورشید
مرا گر نوح عمری باشدم فرجام خاک است
پر کن زاشک دختر تاکت پیاله ام ساقی
بکش مهرم چه حاصل گر رباید دل زمن ایمان زمن مه چهره ای
مرا گر دختر دریا عروسی باشد و بر بام افلاک بستری
آغوش خاک است
پر کن پیاله ام ساقی
بده آن زهر مینا را زبان بند خرد را
بکش علمم که من عالم به مرگ خویش میباشم
رهایم کن رهایم کن که من رنجور درد دانش خویشم که من رنجور درد دانش خویشم رهایم کن