تنها دو روز در سال است که نمی تونی هیچ کاری بکنی یکی دیروز یکی فردا، از یک جائی به بعد مجبور میشی در زندگیت با خاطراتت سر کنی از یک جایی به بعد یادِ نگاه عاشقانه مادرت میشه بزرگترین حسرت زندگی ات از یک جایی به بعد برای دیدن مادرت باید چشمهایت را ببندی تا صورت با وقارش رو در وجودت احساس کنی هر وقت آدم از عالم و آدم خسته میشه باید بره سر قبر مادرش چه نیک زنی بود کلامش نیک وجودش نیک معرفتش نیک، گذر زمان هم جوانیمو گرفت هم عزیزامو گرفت انگار خواب بود وقتی به خودت میای که می بینی همه چیز تموم شده همه چیز، فوت ناگهانی و تلخ مادرم ضربه مهلکی بود که زندگیمو به طرز وحشتناکی تحت تاثیر قرار داد هنوز باور ندارم.