جبهه دُب حردان
اینجا جبهه دب حردان نزدیکی های اهواز است تاریخ نهم اردیبهشت ماه سال 1361 است سه روز مانده به عملیات مرحله دوم بیت المقدس که هدف گرفتن جاده خرمشهر اهواز بود ساعت حدودا دو و نیم ظهر و بعد از ناهار بود که به همه گروهان سریع دستور عقب نشینی دادند توضیح اینکه چند روز قبل بچه ها آنجا را از بعثی ها گرفته بودند ولی ارتفاعاتش را نتوانستند کامل بگیرند برای همین آنها بر ما تسلط داشتند و صرف نمی کرد برای این منطقه کوچک شهید بدهیم هر کسی چیزی می پرسید و چون فرمانده ام همراهم نبود گیج شده بودم من معاون فرمانده گروه 22 نفری خودمان بودم ولی فرمانده گروه جهانگیر افخمی که بچه سبزوار بود را پیدا نمیکردم همیشه این ور اون ور میرفت و من چون سواد داشتم معاون فرمانده شدم آن زمان اول انقلاب بیشتر ار هشتاد درصد مردم بی سواد بودند خلاصه یکی سی سالش بود یکی 25سالش بود اصلا هر چی می گفتم گوش نمی کردند خلاصه دو تا نفربرها آمدند ما را ببرند دوستی داشتم به نام جواد احمدی بچه انابد بردسکن بود من که داشتم سریع وسایل و لوازم خودم را بر می داشتم یک دفعه جواد با صدای بلندی گفت داریوش! من سریع برگشتم ببینم چی شده که یک عکس در اون لحظات حساس از من گرفت که همین تک عکس من از جبهه ام شد و بهترین عکس جبهه ام شد تانک های عراق دور بودند ولی خمپاره هایشان چند تا از بچه ها را زخمی کرد همه ما سریع سوار شدیم و به سرعت ما را به یک پادگانی بردند در داخل اهواز که شهید بزرگوار حسن باقری داوطلب برای شب حمله می خواست و من هم رفتم دستم را بردم بالا ولی شهادت نصیبم نشد خوشا به حال شهدا آنها به هر چه می خواستند و لیاقتش را داشتند رسیدند.
توضیح: اگر خواستید خاطرات جبهه ام که خیلی خیلی خلاصه وار در بیست صفحه نوشتم را بخوانید به لینک زیر بروید.
http://bahmaneyar.blogfa.com/post/392